یکی از دیالوگ های به یاد موندنی برای من :
“هرکی یه داستانی داره، داستان تو چیه ؟”
من یک آبانی چپ دست دهه شصتی هستم که همیشه سعی کرده مفید باشه و با وجدان بیدارش زندگی کنه، نه اونجوری که اجتماع و شرایط میخواد. سعی کردم همه رو دوست داشته باشم و کسی رو قضاوت نکنم و هنوز روی اعتقادم هستم و خواهم بود ، کاری که توی ایران بسیار مشکله. من آدمی هستم که خیلی به قلبم اجازه تصمیم گیری ندادم و سعی کردم همیشه با عقل و منطق تصمیم بگیرم . کارای زیادی رو تجربه کردم و در کار خودم از دانش بالایی برخوردارم و خوشحالم از این که از کارم شدیدا لذت میبرم. با اینکه خیلی به قلبم اجازه تصمیم گیری ندادم ولی اعتقاد دارم ادما باهم به تکامل میرسن و تنهایی صرفا یک حس موقت ولی لازمه که نباید از حد خودش بیشتر بشه و ما ادما باهمدیگه هستیم که به اوج میرسیم و معنی پیدا میکنیم. من همیشه توی محیط های اجتماعی بودم و روابط عمومی خوبی توی کارم دارم ولی اعتراف میکنم که توی ارتباط برقرار کردن با احساسم خیلی آدم توانمندی نبودم با این حال اعتقاد دارم که همه ما آقایون به نیمه گمشده ایی احتیاج داریم تا محبت و احساساتمون رو خرجش کنیم و همیشه دنبال نیمه گمشده خودم بودم ولی هنوز که پیداش نکردم. من هم یک آدم عادی با تمام ویژگی های خاص خودمم که همیشه به همینی که هستم افتخار میکنم و در تلاشم که بهتر و مفیدتر بشم.